به نام خدا
دوستان بیانی عزیز
سلام
فردا باید در یک جای مهم یک شعر ارائه بدم. لطفاً بهترین و تأثیرگذار ترین شعری که خواندهاید رو بهم معرفی کنید .
سپاس :)
به نام خدا
دوستان بیانی عزیز
سلام
فردا باید در یک جای مهم یک شعر ارائه بدم. لطفاً بهترین و تأثیرگذار ترین شعری که خواندهاید رو بهم معرفی کنید .
سپاس :)
به نام خدا
- خانم ببخشید من چادر ندارم میشه یه چادر بدین؟
+ دخترم تشریف ببر باب الجواد از دفتر امانات چادر بگیر خوشکلم.
- ممنون.
در راه باب الجواد
یک پیر مرد زائر با غیض :
+عربا حجابشونو رعایت میکنن ولی اینا نه...
- حاج آقا دارم میرم چادر بگیرم.
+ (فریاد میزند) تو حرم امام رضا هر طوری دلشون میخواد میگردن
- آقای محترم من حجاب دارم فقط چادر ندارم که دارم میرم بگیرم. بعدشم من مسئول اعمال خودم هستم.
+ (همچنان با فریاد) پس امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟
با خودش تکرار میکند:
+ شعور ندارن ، هرطوری دلشون میخواد میگردن ، خدا ذلیلتون کنه ...
باب الجواد دفتر امانات...
- آقا لطفاً به ما سه تا چادر بدید
+ اینجا چادر نداریم
- اما به ما گفتن از اینجا بگیریم
+ اشتباه کردن
باب الجواد ورودی خواهران
خادم حرم از فاصله ده متری:
+ خانومم چادرت کو ؟
- سلام. نمیخوام برم تو یه سؤال دارم ، بیام جلو؟
+ بپرس
- (دو قدم به جلو میروم) ببخشید من از کجا باید چادر بگیرم؟
+ دفتر امانات
- رفتم نداشتن
+ صندوق امانات
- کجاست؟
+ پشت سرت
صندوق امانات:
- سلام آقا لطفاً به ما سه تا چادر بدید
+ کارت شناسایی
- مگه برای چادر هم کارت شناسایی لازمه ؟
+بله
(خدا خدا میکنم کارت ملیام همراهم باشد)
- بفرمایید
ورودی حرم
+ خانومم رژ لبت (دستمال مرطوب را در دستانم میگذارد)
- رژ ندارم خانوم
+ (به صورتم نگاه میکند و چیزی نمیگوید)
+ (به بطری آب معدنی نگاه میکند) باز کن بخور
- روزه دارم نمیتونم
+ صبر کن افطار بشه بخور
- هنوز تا افطار یک ساعت مونده
+ باید صبر کنی خانم
آب را همان جا گذاشتم و داخل صحن شدیم...
دوستم رو به من گفت :
+ چقدر هوا گرمه
یک خادم آقا:
- تو حرم امام رضا اومدی میگی گرمه؟ چرا اومدی اصن؟
آن دوستم که سنی است گفت:
بخدا امام رضا راضی نیست.
کوثر اگه مردم اینجا بد بشن امام رضا از اینجا میره...
امام رضا از اینجا میره...
به نام خدا
آرام و متین قدم بر میداشت، انگار از هیچ چیز و هیچ کس هراس نداشت. مثل کسانی که آب از سرشان گذشته...
از دور دیدمش، ناخودآگاه لبخند بر لبانم نشست. او اما مرا ندید. مضطرب بودم، چند متر بیشتر فاصله نبود و زمان اندک. چکار باید بکنم؟ اگر مرا ببیند و راهش را کج کند چه؟ اگر از من فرار کند؟
باید تصمیمم را میگرفتم...
یکی گفت به طرفش بدو، دیگری گفت بی اعتنا از کنارش عبور کن. نمیتوانستم نادیده بگیرمش، میخواستمش، باید بدستش میآوردم.
حالا دیگر روبه روی هم بودیم. همه چیز به تصمیم من بستگی داشت. باید کاری بکنم... یکی گفت دخترجان از دستت میرود هااا...
روی ترس و غرور دخترانهام پا گذاشتم. سخت بود ولی تصمیمم را گرفته بودم.
در یک ثانیه خم شدم و در دستانم گرفتمش. تقلا میکرد. با پاهایش دستانم را میخراشید ولی رهایش نکردم.
تا حالا آبدزدک را در دستانتان گرفتهاید؟؟؟
برای چند ثانیه حس میکنی دنیا تمام شده وقتی تلاش میکند راهی پیدا کند که از لای انگشتانت بیرون بیاید.
در شیشه ای انداختمش و با اتیل استات کشتمش.
حالا در کنار بیست و چهار حشره دیگر، در شکمش سوزن فرو رفته و روی دیوار به چشمانم زل زده است.
حس میکنم ده سال بزرگتر شدهام... پیرم کرد.
به نام خدا
کلاً انتخاب یک همراه کار بسیار سخت و پیچیدهای است!
چه دوست، چه هم اتاقی، چه همکار، چه هم گروهی و چه همسر...
با یکی آشنا میشی و فکر میکنی چقدر آدم مناسبیه و همه چی گل و بلبله که ناگهان میفهمی طرف سه تا قتل عمد تو پروندشه و اینترپُل دنبالشه :|
وقتی متوجه میشی که کار از کار گذشته و سه تا مقاله باهم بیرون دادین.
واقعاً چطور میشه فهمید کسی که دو ترمه مشتاق بودی باهاش هم اتاقی باشی شبا خر و پف میکنه؟ یا ساعت ها کنار تختت به طرز وحشتناکی تخمه میشکنه و تو مجبوری به صدای زیباش گوش بدی چون اگه اعتراض کنی...
چطوری میخوای بفهمی کسی که باهاش داری میری رستوران، مثلاً دوغو با آبلیمو میخوره یا قیمه ها رو میریزه تو ماستا؟
کسی رو به عنوان همسر آیندت انتخاب میکنی و بعداً میفهمی چه خصایل نکوهیدهای داشته که از چشم تو پنهان مونده.
بعضی چیزا رو تا با طرفت زندگی نکنی نمیشه فهمید.