یک بار جستی ملخک!

به نام خدا



آرام و متین قدم بر ‌می‌داشت، انگار از هیچ چیز و هیچ کس هراس نداشت. مثل کسانی که آب از سرشان گذشته...

از دور دیدمش، ناخودآگاه لبخند بر لبانم نشست. او اما مرا ندید. مضطرب بودم، چند متر بیشتر فاصله نبود و زمان اندک. چکار باید بکنم؟ اگر مرا ببیند و راهش را کج کند چه؟ اگر از من فرار کند؟ 

باید تصمیمم را می‌گرفتم... 

یکی گفت به طرفش بدو، دیگری گفت بی اعتنا از کنارش عبور کن. نمی‌توانستم نادیده بگیرمش، می‌خواستمش، باید بدستش می‌آوردم.

حالا دیگر روبه روی هم بودیم. همه چیز به تصمیم من بستگی داشت. باید کاری بکنم... یکی گفت دخترجان از دستت می‌رود هااا... 

روی ترس و غرور دخترانه‌ام پا گذاشتم. سخت بود ولی تصمیمم را گرفته بودم. 

در یک ثانیه خم شدم و در دستانم گرفتمش. تقلا می‌کرد. با پاهایش دستانم را می‌خراشید ولی رهایش نکردم. 

تا حالا آبدزدک را در دستانتان گرفته‌اید؟؟؟

برای چند ثانیه حس ‌می‌کنی دنیا تمام شده‌ وقتی تلاش می‌کند راهی پیدا کند که از لای انگشتانت بیرون بیاید‌.

در شیشه ای انداختمش و با اتیل استات کشتمش. 

حالا در کنار بیست و چهار حشره دیگر، در شکمش سوزن فرو رفته و روی دیوار به چشمانم زل زده است.


حس می‌کنم ده سال بزرگتر شده‌ام... پیرم کرد.


 برای درک بهتر مطلب این را هم ببینید
۰۹:۰۹
آقاگل ‌‌
۰۸ خرداد ۹۸ , ۱۰:۳۳
دارم فکر می‌کنم با یه کم فضاسازی بهتر، از این روایت چی از آب در می‌اومد. می‌تونه یه روایت پر از ترس و تهوع‌آور باشه.
.
یاد یه داستان کوتاه افتادم از ادگار آلن پو. داستان زنده به گوری. از اول تا آخر متن همین حس ترس و تهوع همراهته. تا بفهمی که تهش می‌خواد چه اتفاقی بیفته. 
تو این متن هم از همون اول یه حس ترسی هست. و غافلگیری آخرش هم خیلی خوبه. در این حد که دوست داشتم تصویر آخر، تصویر همون دیوار باشه. یه تیر خلاص. با کلی حشره که یکی یه سوزن توی شکمشون فرو رفته. 

پاسخ :

راستش اولش داشتم داستان رو لو میدادم ، بعداً این ایده به ذهنم رسید.
نمیدونم چیز خوبی از آب در اومد یا نه ، به هر حال سپاس از توجه و راهنماییتون جناب آقا گل :)
دچارِ فیش‌نگار
۰۸ خرداد ۹۸ , ۱۳:۰۱
روانی :)

پاسخ :

با همین غلظت ؟ :))
دچارِ فیش‌نگار
۰۸ خرداد ۹۸ , ۱۴:۱۹
نِ

پاسخ :

😊
فاطمه م_
۱۰ خرداد ۹۸ , ۰۰:۱۳
اصن نمی‌دونم چرا خواستم مطلبو بهتر درک کنم و عکسو باز کردم :/ 😑

پاسخ :

پس خدا رحم کرد عکس تابلو بیست و پنج تایی رو نذاشتم :)
فاطمه م_
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۳:۲۹
بیست و پنج تا؟؟
ای خدا :(((

پاسخ :

این کار هم یه جور زیبایی خودشو داره .
 بیشتر عذاب وجدان دارم زمان کشتنشون :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan