«یک مطالعه در سبز» به معنای واقعی کلمه 🌾

به نام پروردگار


لیوان چای را روی میز کنار پنجره می‌گذارم. تلفن همراهم را برمیدارم و شروع می‌کنم به مطالعه وبلاگ هایی که از قبل نشان کرده بودم برای خواندن. این سکوت محض آخر هفته ها را دوست دارم. 

اصلاً گذشت زمان را نمی‌فهمی وقتی کسی نیست که سکوت بعدازظهر پنج شنبه بهاری‌ات را بشکند.

سرم را بلند می‌کنم و به سمت پنجره می‌چرخانم ، نورش چشمانم را اذیت می‌کند. خدا می‌داند چند ساعت گذشته، بی‌چاره لیوان چایِ سرد شده‌ام...

آن طرف پنجره تا چشم کار می‌کند سبز است سبزِ سبز. این همان چیزی است که عاشقش هستم...

 «یک مطالعه در سبز»

یکی از اساتید می‌گفت : شما گیاه شناسید، به هرجا نگاه می‌کنید اسم فرزاندانتان را مرور کنید.

فرزندانم را با اسم و فامیل حضور غیاب می‌کنم ؛ لیپیدیوم درابا ، مدیکاگو ساتیوا ، کالندولا آفیسینالیس ، فوماریا آفیسینالیس ...



با تمام وجودم نفس می‌کشم و با تمام توانم نگاه می‌کنم. یک مزرعه، دو مزرعه ، سه مزرعه، یک روستا، دو روستا...

آفتابی که از میان ابر ها جا باز کرده بود و نباتات را به رنگ سبز روشن درآورده بود. پرنده هایی که دو به دو باهم حرف می‌زدند و خوش و بش می‌کردند و آمدن اردی‌بهشت عزیز را نوید می‌دادند.

آن طرف روستا پر از تپه هایی بود که مثل موج‌های دریا روی هم سوار شده بودند و خیال آرام گرفتن نداشتند.

باورم نمی‌شد این منم که به این همه زیبایی نگاه می‌کند. باورم نمی‌شد همه این‌ها واقعی باشند. شاید هم نبود ، شاید یک رؤیای صادقه بود...

در هر لحظه از بهار یک «من» متولد می‌شود و عاشق می‌شود .



پ.ن : تمام داستان این وبلاگ همین است... همه چیز از یک بهار شروع شد.

شما عاشق چه فصلی هستید؟

۲۰:۲۸

رمز تلفن همراه آن مرد خیلی ساده بود!

به نام خدا


اتوبوس VIP پیدا نمی‌شود. حالا باید این همه(!) راه را با یک اتوبوس خیلی خیلی معمولی بروم. کنار خانمِ جوانِ سرماخورده ای می‌نشینم. پدر و مادرم رفته‌اند و این بغض رهایم نمی‌کند.

ابرهایی که نه می‌بارند و نه می‌روند، صدای دعوای یک زن و شوهر با راننده برای صندلی، یک لاکپشت عروسکی که زیر آینه تاب می‌خورَد، دو پرچم کوچک بارسلونا و منچستر یونایتد که اصلاً نمی‌دانم برای چه نصب کرده اند، دو برچسب آدیداس بالای هر دو در اتوبوس.

گلویم درد می‌کند؛ گوشم هم. خدا را شکر میکنم که خانم جوان خودش سرماخورده بود.

بوی سیگار شاگرد راننده کلافه‌ام می‌کند، این سومین بار بود که از کنارم رد شد.

صدایی از پشت سرم بلند شد. یک روحانیِ جوان قرآن می‌خواند. آرامشی که در بند بند تنم تزریق می‌شد را حس می‌کردم، کاش کمی بلند تر ‌بخوانَد.عذاب وجدان داشتم؛ چند دقیقه قبل پسر کوچکشان گریه می‌کرد و من در دلم بهشان گفته بودم « خانم بچه‌ات رو خفه کن ».

صدای صوت دل انگیز روحانی قطع شد و من همچنان در این فکر بودم که چرا زن و شوهر کناری باهم حرف نمی‌زنند؟! .



۱۰:۳۸

دو روز پس از سیل

به نام خدا


امروز هفتم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت


آسمانی که دیروز این بلا را سرمان آورد...



الان این است ...



صاف و آرام ... انگار نه انگار...



+ چرا در مسیر اصلی رودخانه جاده ساختن؟

+چرا سیلاب در عرض یک ساعت به طور کامل از کانال های تخت جمشید خارج شد؟




۰۹:۵۰

سیل

به نام خدا

امروز پنجم فروردین ۹۸ ساعت  ۱۳:۳۰

سیل آمد ! 

می گویند شب بارندگی چند برابر می شود!

خدا رحم کند این پست تبدیل به وصیت نامه نشود ، به هر حال چیز زیادی ندارم که ببخشم ، فقط تلفن همراهم را در اسید بیاندازید.

همچنین دست ستاد بحران درد نکند :)

۱۶:۴۲

اگر پوسیده گردد استخوانم...

رو به روی در ورودی دقیقاً پشت به میز مسئول کتابخونه یک کمد شیشه ایِ قابل توجه هست که همیشه درش قفله .

چند کتاب مصور بزرگ ، چند تا فرهنگ قدیمی ، چند تا مرجع و...

از بین همه یک دیوان حافظ قدیمی نظرمو جلب کرده بود. آقای دال میگفت تعبیر هر غزل رو با آیات قرآن آورده.

ازش خواهش کردم درِ کمد رو برام باز کنه با اینکه می دونستم امکان نداره. تعصبی که به کتابها داره مثال زدنیه.

 (شاید بعد ها یک کتاب درباره ی آقای دال بنویسم چون در چند جمله توصیف نمیشه)

به هر حال بدون توجه به چهره متعجب من بدون حرف رفت سمت کمد و درش رو باز کرد. دیوان حافظو برداشت و رو به من گفت میخوای برات فال بگیرم دخترم ؟

 از خدا خواسته قبول کردم و ازش تشکر کردم که به من اعتماد کرد و کتاب های محبوبشو در اختیارم گذاشت و بهش اطمینان دادم که مثل چشمام ازشون محافظت می کنم . البته بعداً متوجه شدم هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون نیاورده بودم و در جواب با لبخند سرم رو به نشانه مثبت تکون داده بودم.

نیت کردم و حمد و سوره ای خوند و کتاب رو باز کرد :


ببرد از من قرار و طاقت و هوش 

بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش



 منتظر تعبیر قرآنیش بودم که خواند : این غزل به قدری عاشقانه است که ما هیچ آیه قرآنی در تعبیرش نیافتیم. 





۱۴:۵۵

من جهان سومم را دوست دارم

به نام خدا


بازار بازرگانان ، غرفه ۶۴ 

اسمش سپهر بود، جوانک شاگرد، مسئول حساب رسی. 

سرش توی برگه ای بود که لیست اقلام و قیمت ها توش نوشته شده بود و دستش روی ماشین حساب؛ بدون یک لحظه نگاه کردن به ماشین حساب همه اون برگه آچهار رو وارد کرد و جمع زد.

چشمِ سپهر رو بستند و گفتند «اگه راست میگی الان بزن ببینم.»

این بار با چشم بسته و از حفظ جمع زد.

 گفتم این همون جهان سومیه که تو بجای نخبه بودن باید شاگردی کنی؛

 گفت «من جهان سوم رو دوست دارم»

اِی سپهر نابغه....


+ الان که فکر میکنم هممون بعضی وقت ها عاشق همین جهان سوممون هستیم. نه ؟

۱۱:۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan