کتاب زندگی

مدت طولانی بود که از دو وبلاگی که دنبال می کردم خبری نبود. امروز فهمیدم در روزهایی که من مشغول عروسیم بودم یکیشان پدرش فوت کرده . آن یکی را مطمئن بودم خودکشی کرده است. امروز فهمیدم نکرده بود.

مثل یک کتاب که بگشایی و داستان های آدم های مختلف را بخوانی و ببینی که چقدر زندگی آدم ها باهم فرق می کند.

یتیمی، مرگ، عروسی، شکست، پیروزی، خنده، غصه، سفر، فقر و ...

۱۰:۳۳

بمیرید، بمیرید؛ در این عشق بمیرید

دیشب برای چند ثانیه آرزو داشتم لاستیک ماشین بترکد و در حالی که ماشین با سرعت 140 کیلومتر به دور خود میچرخد از جاده خارج بشود و به دره پرتاب شود و من و همسرم و فقط من و او در دم جان بدهیم. خیلی افکارم کثیف شده. میدانم. ولی اینجای زندگی از چیزی که انتظارش را داشتم سخت تر است.

۰۸:۳۹

باران

ساعت 6:28 صبح روز یکشنبه هشتم بهمن ماه

آسمان از هجوم ابر های سیاه تاریک است. دیشب باران خوبی بارید. حالا هم نم نم در حال باریدن است. تنها در ساختمانی نچندان بزرگ روی یک صندلی نشسته ام. چراغ بالای سرم سوخته و اتاق تنها با یک چراغ مهتابی دراز کنار در روشن است.

۰۹:۰۱

چیزهای کوچک و بزرگ بی خرد

 

اشیاء چیز های خیلی جالبی هستند. به وجود آمده اند تا چیز باشند.مثلاً دَرها فقط دَر هستد. دَر شده که دَر باشد. غیر از در بودن کار دیگری بلد نیست، فقط میتواند گوشه ای بایستد و باز و بسته بشود و در باشد.

بچه که بودم یک بار بخاطر اینکه نمره ام کمتر از ده شده بود مرا و دو سه نفر دیگر را به دفتر بردند. در سکوت و هوای سنگین و پر از بوی عطر معلم هایی که سعی میکردند خیلی با کلاس به نظر برسند و از صبح تا شب در پی جایگاه اجتماعی مثل اسب می دویدند و سلامت روان کودکان بی نوا به تخم چپشان نبود ، از دست مدیرمان خط کش خوردیم. آه چه تحقیری. آه چه کینه ای...

آن خط کش ولی فقط خط کش بود. یک چوب صاف سی سانتی که تنها چیزی که بلد بود این بود که چوب باشد.

۱۰:۴۶

i wish i was the richest person in earth

ای کاش به اندازه یک عمر وقت داشتم تا فیلم های مورد علاقمو ده بار ببینم. یا مثلا فاموشی میگرفتم و از اول میدیدمشون. یا مثلا به اندازه ایلان ماسک پول داشتم . اینجای زندگی زیادی بورینگ شده.

۰۸:۲۱

دِه

دیروز جمعه بود. تنها روز واقعی در هفته. در واقع همه روز ها را به امید جمعه سپری می‌کنم.

جمعه که می‌شود می‌روم کنار استخر. آفتاب بوسه می‌زند آب را و ماهی ها می‌چرخند و می‌رقصند و می‌رقصند و می‌رقصند...

باغ آبستن است. سبزه ها زیر خاک بغض کرده اند. کمنزیل می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند...

زندگی در روستا خیلی قشنگ است ، بعضی شب ها خرس می آید و مرغ و خروس‌هایمان را می‌برد ولی ما دوستشان داریم. حتی دو شب پیش آمده بود توی گلخانه و خراب کاری کرده بود و ما کل دیشب را می رفتیم و کشیک می‌دادیم. البته برادر می گوید کار شغال است. چه فرق می‌کند؟ مهم این است که زندگی در روستا قشنگ است. مهم این است که گلپری دو ماه دیگر می‌زاید.

گلپری و آرش خواهر و برادرند. گاوهایمان. مادرشان گلبهار است. گلبهار پیر شده. گلبهار خیلی وقت است پیر شده. همین تابستان در باغ غش کرده بود. گرما زده شده بود. رفته بودم سبزی بچینم که دیدم روی زمین افتاده و دست و پا می زند، به موقع به دادش رسیدیم وگرنه تلف میشد.

زندگی در روستا خیلی قشنگ است چون هر روز موقع برگشتن از سرکار  حنا و هفت تا توله اش را می بینم که در باغ وول میخورند. حنا سگ ولگرد نبود، معلوم بود که قبلاً صاحب داشته. از وقتی آمد محله ما با آدم ها دوست بود حتی اجازه می داد بروی و نوازشش کنی.چند وقت بعد با یک سگ ولگرد زشت ازدواج کرد و چهارتا توله زایید و بعد دوتاشان مردند. الان هم که درباغ مادر آقای مقصودی زیر یک بوته نی، هفتای دیگر زاییده. 

زندگی در روستا خیلی قشنگ است

شب ها روی دیوار باغ می نشینم و کلیدر گوش می‌کنم ، بعد شوهر می‌آید کنارم می‌نشیند و باهم سریال می‌بینیم. هوا خنک است و از کوه صدای روباه‌ می‌آید.

مادرشوهر کلوچه درست می‌کند.

 

زندگی در روستا قشنگ است ولی خیلی وقت است باران نباریده...

 

 

۱۰:۵۲

You should be more responsible

سرِکارم ولی بجای کار کردن دارم وبلاگ میخونم. یه حالِ ایمبرسینگ دارم. اینو مینویسم اینجا که به خودم تذکر داده باشم و برم سراغ ادامه کارم.

زانوم درد میکنه...

۰۹:۴۳

اوست گرفته شهر دل...

 

من هیچ وقت آدم عاقلی نبوده ام. یک ابله به تمام معنا... یک ماجراجوی خود رای.

نه در انتخاب دانشگاهم که رفتم آن سر دنیا ، نه در انتخاب همسرم که آمدم این سر دنیا ، نه در رها کردن ارشدم و نه در هیچ وقت خدا به حرف کسی گوش نداده ام.

پشیمانم؟ نه

عذاب وجدان دارم؟ زیاد

اما نتیجه تمام خودسری هایم شد "او"

او که همه چیز است و خدارا شاکرم از بودنش.

 

همین..

 

درضمن، زمستان امسال از بهار تابستان تر بود.

 

پ.ن: این شعر فوق العاده را هم بخوانید که در ادامه وبلاگ گردی های این چند روز پیدایش کردم. ای شاعر لعنتی...

۱۴:۳۴

قرنی که گذشت

بعد از پست قبل، رفتم به دنبال اشتیاقم... 

به 15 تا 20 سالگیم. کار هایی که دوست داشتم، ترانه های مورد علاقم. در این بین وبلاگایی رو پیدا کردم که از سال نود و یک تا همین دیروز دارن مینویسن. داستان زندگی دخترایی مثل خودم و همسن خودم رو خوندم، یازده فاکینگ سال خاطره. ادبیات نوشتن، حال و هوای مدرسه، پسرایی که عاشقشون میشدیم، دوستایی که باهم قهر میکردیم، مزاحم های تلفنی، دوست پسرای دوستامون، اینترنت دایال آپ. وای که ما چقدر شبیه همیم.

الان ولی ...

حالم بهتره.

 

۱۴:۱۷

ای شوق به من دوباره باز آ

1402/10/17

یک شنبه

 

واژه ها و احساسات در سرم به سرعت نور می چرخند. نمی دانم با کدامشان شروع کنم و با کدامشان تمام. صدایی در سرم می پیچد که نتیجه تمام افکارت در یک جمله خلاصه میشود؛" از زندگی ام راضی نیستم".

 

بهترین همسر دنیا را دارم ولی از زندگی راضی نیستم

شاغلم ، مطالعه میکنم ، مهمانی می روم، می خندم ولی از زندگی راضی نیستم.

 

چه چیزی را گم کرده ام؟

 

میدانم...

اشتیاق را

 

 

 

 

 

 

۱۵:۴۴
Designed By Erfan Powered by Bayan