به نام پروردگار
لیوان چای را روی میز کنار پنجره میگذارم. تلفن همراهم را برمیدارم و شروع میکنم به مطالعه وبلاگ هایی که از قبل نشان کرده بودم برای خواندن. این سکوت محض آخر هفته ها را دوست دارم.
اصلاً گذشت زمان را نمیفهمی وقتی کسی نیست که سکوت بعدازظهر پنج شنبه بهاریات را بشکند.
سرم را بلند میکنم و به سمت پنجره میچرخانم ، نورش چشمانم را اذیت میکند. خدا میداند چند ساعت گذشته، بیچاره لیوان چایِ سرد شدهام...
آن طرف پنجره تا چشم کار میکند سبز است سبزِ سبز. این همان چیزی است که عاشقش هستم...
«یک مطالعه در سبز»
یکی از اساتید میگفت : شما گیاه شناسید، به هرجا نگاه میکنید اسم فرزاندانتان را مرور کنید.
فرزندانم را با اسم و فامیل حضور غیاب میکنم ؛ لیپیدیوم درابا ، مدیکاگو ساتیوا ، کالندولا آفیسینالیس ، فوماریا آفیسینالیس ...
با تمام وجودم نفس میکشم و با تمام توانم نگاه میکنم. یک مزرعه، دو مزرعه ، سه مزرعه، یک روستا، دو روستا...
آفتابی که از میان ابر ها جا باز کرده بود و نباتات را به رنگ سبز روشن درآورده بود. پرنده هایی که دو به دو باهم حرف میزدند و خوش و بش میکردند و آمدن اردیبهشت عزیز را نوید میدادند.
آن طرف روستا پر از تپه هایی بود که مثل موجهای دریا روی هم سوار شده بودند و خیال آرام گرفتن نداشتند.
باورم نمیشد این منم که به این همه زیبایی نگاه میکند. باورم نمیشد همه اینها واقعی باشند. شاید هم نبود ، شاید یک رؤیای صادقه بود...
در هر لحظه از بهار یک «من» متولد میشود و عاشق میشود .
پ.ن : تمام داستان این وبلاگ همین است... همه چیز از یک بهار شروع شد.
شما عاشق چه فصلی هستید؟