به نام خدا
امروز هفتم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت
آسمانی که دیروز این بلا را سرمان آورد...
الان این است ...
+چرا سیلاب در عرض یک ساعت به طور کامل از کانال های تخت جمشید خارج شد؟
به نام خدا
امروز هفتم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت
آسمانی که دیروز این بلا را سرمان آورد...
الان این است ...
+چرا سیلاب در عرض یک ساعت به طور کامل از کانال های تخت جمشید خارج شد؟
به نام خدا
امروز پنجم فروردین ۹۸ ساعت ۱۳:۳۰
سیل آمد !
می گویند شب بارندگی چند برابر می شود!
خدا رحم کند این پست تبدیل به وصیت نامه نشود ، به هر حال چیز زیادی ندارم که ببخشم ، فقط تلفن همراهم را در اسید بیاندازید.
همچنین دست ستاد بحران درد نکند :)
رو به روی در ورودی دقیقاً پشت به میز مسئول کتابخونه یک کمد شیشه ایِ قابل توجه هست که همیشه درش قفله .
چند کتاب مصور بزرگ ، چند تا فرهنگ قدیمی ، چند تا مرجع و...
از بین همه یک دیوان حافظ قدیمی نظرمو جلب کرده بود. آقای دال میگفت تعبیر هر غزل رو با آیات قرآن آورده.
ازش خواهش کردم درِ کمد رو برام باز کنه با اینکه می دونستم امکان نداره. تعصبی که به کتابها داره مثال زدنیه.
(شاید بعد ها یک کتاب درباره ی آقای دال بنویسم چون در چند جمله توصیف نمیشه)
به هر حال بدون توجه به چهره متعجب من بدون حرف رفت سمت کمد و درش رو باز کرد. دیوان حافظو برداشت و رو به من گفت میخوای برات فال بگیرم دخترم ؟
از خدا خواسته قبول کردم و ازش تشکر کردم که به من اعتماد کرد و کتاب های محبوبشو در اختیارم گذاشت و بهش اطمینان دادم که مثل چشمام ازشون محافظت می کنم . البته بعداً متوجه شدم هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون نیاورده بودم و در جواب با لبخند سرم رو به نشانه مثبت تکون داده بودم.
نیت کردم و حمد و سوره ای خوند و کتاب رو باز کرد :
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
منتظر تعبیر قرآنیش بودم که خواند : این غزل به قدری عاشقانه است که ما هیچ آیه قرآنی در تعبیرش نیافتیم.
به نام خدا
بازار بازرگانان ، غرفه ۶۴
اسمش سپهر بود، جوانک شاگرد، مسئول حساب رسی.
سرش توی برگه ای بود که لیست اقلام و قیمت ها توش نوشته شده بود و دستش روی ماشین حساب؛ بدون یک لحظه نگاه کردن به ماشین حساب همه اون برگه آچهار رو وارد کرد و جمع زد.
چشمِ سپهر رو بستند و گفتند «اگه راست میگی الان بزن ببینم.»
این بار با چشم بسته و از حفظ جمع زد.
گفتم این همون جهان سومیه که تو بجای نخبه بودن باید شاگردی کنی؛
گفت «من جهان سوم رو دوست دارم»
اِی سپهر نابغه....
+ الان که فکر میکنم هممون بعضی وقت ها عاشق همین جهان سوممون هستیم. نه ؟
به نام خدا
عزیزی میگفت هرچقدر از بدی ها ناله کنی لذتِ چشیدنِ طعمِ شیرینِ خوبی ها را از دست میدهی. فلذا بر آن شدم ناله هایم را بگذارم درِ کوزه و آبش را بخورم و برای دل خودم هم که شده خوبی های سالی که گذشت و گذاشت را بر شِمُرم.
۱- از کتابخانه ی دانشگاه تماس گرفتند و گفتند مایلند مارا به عنوان نیروی فعال و کاری در خزانه ی کتابخانه بپذیرند. دست گلشان درد نکند.
۲- دریافت کردم اولین پولی را که از عرق جبین خودم در آورده بودم. دروغ چرا ، پول در آوردن کیف میدهد.
۳- عاشق خواندن کتاب های پایه ام ؛پس تنی چند از این دست کتاب های بینوایان گونه را مطالعه کردم و بر تجربه ی گذشته افزودم.
۴- یاد گرفتم چگونه یک مسیر بیست ساعته را با یک چمدانِ بدون چرخ طی کنم.
۵- رفیقِ شفیقِ یارِ گرمابه و گلستانی از اهل تسنن پیدا کردهام بس مهربان و دوست داشتنی.
۶- و شد آنچه شد ...
چهارشنبه سوری و روز پدر و میلاد امیرالمؤمنین و سال نوتون باهم مبارک 🌹
پ.ن : بیایم کسانی که نوروز ۹۷ دعا کردن سال خوبی داشته باشیم رو پیدا کنیم بگیم امسال دعا نکنن :))
به نام خدا
وارد حیاطشان که شدم، باغچه رنگارنگشان سرحالم آورد. عجیب بود که حتی توی این زمستان هم سرسبزی اش کاملاً پیدا بود. من را که دید خشکش زد؛ بوسیدمش؛ با همان دستکش خیس کلّه ام را گرفت و چسباند به صورتش. فشار استخوان گونه خوش تراشش را روی جمجمه ام احساس میکردم. باید بعداً بنشینم و فرمول نسبت فشار استخوان گونه بر افزایش عشق در انسان ها را بنویسم.
دو سه سالی از مادربزرگم کوچکتر است .خیلی دوستم میدارد و خیلی دوستش میدارم. ناشنواست ولی به قول ناصر خسرو : مگر زین مْلحدی باشد سفیهی/ که چشم سرش کور و گوش دلش کر. چون دل شنوا شود تو را، از آن پس/ شاید اگرت گوشِ سر نباشد.
مادر بزرگ می گفت چند ماهی است که کلاس نهضت می رود. هرچه زور زدم نتوانستم لبخند پت و پهنی که روی صورتم نشسته بود را پنهان کنم. با ذوق بچگانه ای که کلاس اولی ها دارند دفتر مشقش را نشانم می داد و بیست های پی در پی اش را به رخم میکشید و من هم قند در دلم آب میکردند.
سفره هفت سینی که با هنر بی نظیرش ساخته بود را دیدم و باهم عکسهایی از خودش با معلم و همکلاسی هایش را مرور کردیم. چای نوشیدیم و چای نوشیدیم و کیف کردیم .
همه این ها را گفتم تا بگویم بعضی آدم ها انقدر صدای دلشان بلند است که نیازی به صدای بدنشان نیست ، انقدر خوب درونت را می فهمند که نیازی به شنیدن صدایت ندارند.
صدای او در رنگ گل هاش شمعدانی اش پنهان شده بود.
به نام خدا
پدر جان با یک کیسه در دستانش وارد شد...
ذوق زده به استقبالش رفتم، آخر دختر ها از دیدن پدر ذوق زده می شوند...
گفت: برای شام ماهی گرفتم دخترم.
کیسه را که باز کردم دیدمشان !
به چشمانم زل زده بودند و التماس می کردند
من تلاش برای زنده ماندن را دیدم در چشمانشان...
ناخود آگاه یاد کتاب کیمیاگر افتادم و آن جوانک؛ سانتیاگو.
شاید روح جهان با من حرف می زد ... کسی چه میداند !
به نام خدا
سالها پیش ، زمانی که هنوز اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ و ... بساطشان را توی زندگیمان پهن نکرده بودند؛ من و هم سن و سالهایم (دیدید آدم بزرگ ها این طوری حرف میزنند ؟!) سر خودمان را با وبلاگ نویسی و این چیز ها گرم میکردیم .
چقدر این محیط سالم و بی شیله پیله را دوست میداشتم!
حالا که همه مان از همه این پدیده های مخل آرامش که اسم خودشان را شبکه مجازی گذاشته اند خسته شده ایم، مصلحت را در بازگشت به علایق گذشته دیدم .
باشد که آرامش از دست رفته را بازیابیم...