دِه

دیروز جمعه بود. تنها روز واقعی در هفته. در واقع همه روز ها را به امید جمعه سپری می‌کنم.

جمعه که می‌شود می‌روم کنار استخر. آفتاب بوسه می‌زند آب را و ماهی ها می‌چرخند و می‌رقصند و می‌رقصند و می‌رقصند...

باغ آبستن است. سبزه ها زیر خاک بغض کرده اند. کمنزیل می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند...

زندگی در روستا خیلی قشنگ است ، بعضی شب ها خرس می آید و مرغ و خروس‌هایمان را می‌برد ولی ما دوستشان داریم. حتی دو شب پیش آمده بود توی گلخانه و خراب کاری کرده بود و ما کل دیشب را می رفتیم و کشیک می‌دادیم. البته برادر می گوید کار شغال است. چه فرق می‌کند؟ مهم این است که زندگی در روستا قشنگ است. مهم این است که گلپری دو ماه دیگر می‌زاید.

گلپری و آرش خواهر و برادرند. گاوهایمان. مادرشان گلبهار است. گلبهار پیر شده. گلبهار خیلی وقت است پیر شده. همین تابستان در باغ غش کرده بود. گرما زده شده بود. رفته بودم سبزی بچینم که دیدم روی زمین افتاده و دست و پا می زند، به موقع به دادش رسیدیم وگرنه تلف میشد.

زندگی در روستا خیلی قشنگ است چون هر روز موقع برگشتن از سرکار  حنا و هفت تا توله اش را می بینم که در باغ وول میخورند. حنا سگ ولگرد نبود، معلوم بود که قبلاً صاحب داشته. از وقتی آمد محله ما با آدم ها دوست بود حتی اجازه می داد بروی و نوازشش کنی.چند وقت بعد با یک سگ ولگرد زشت ازدواج کرد و چهارتا توله زایید و بعد دوتاشان مردند. الان هم که درباغ مادر آقای مقصودی زیر یک بوته نی، هفتای دیگر زاییده. 

زندگی در روستا خیلی قشنگ است

شب ها روی دیوار باغ می نشینم و کلیدر گوش می‌کنم ، بعد شوهر می‌آید کنارم می‌نشیند و باهم سریال می‌بینیم. هوا خنک است و از کوه صدای روباه‌ می‌آید.

مادرشوهر کلوچه درست می‌کند.

 

زندگی در روستا قشنگ است ولی خیلی وقت است باران نباریده...

 

 

۱۰:۵۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan