به نام خدا
پدر جان با یک کیسه در دستانش وارد شد...
ذوق زده به استقبالش رفتم، آخر دختر ها از دیدن پدر ذوق زده می شوند...
گفت: برای شام ماهی گرفتم دخترم.
کیسه را که باز کردم دیدمشان !
به چشمانم زل زده بودند و التماس می کردند
من تلاش برای زنده ماندن را دیدم در چشمانشان...
ناخود آگاه یاد کتاب کیمیاگر افتادم و آن جوانک؛ سانتیاگو.
شاید روح جهان با من حرف می زد ... کسی چه میداند !